از خودت میپرسی : اون رؤیاهات کجا هستن ؟
سرت رو ت میدی و میگی : سالها چه زود میگذرن!
و باز هم از خودت میپرسی : تو با زندگیت چکار کردی ؟ بهترین سالهای عمرتو کجا به خاک سپردی ؟ زندگی کردی یا نه ؟ ببین، به خودت میگی، دنیا چقدر داره سرد میشه. سالهای بیشتری میگذرن و با خودشون تنهایی ملالآوری رو میارن و بعد پیری تکیهزده به یک چوب زیر بغل لرزان لرزان میاد و درست بعدش بدبختی و خُرد شدن. دنیای خیالی تو تاریک میشه، رؤیاهات پوسیده میشن و مثل برگهای زرد میافتن.
آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون اینکه چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست ؟ چون هر چی که من از دست میدم، همه، چیزهایی هستن که یه روزی "هیچ" میشن .
داستایوفسکی
خودت ,خودت میپرسی منبع
درباره این سایت